از درون کاسته شدم ...
میان این هیاهوی عجیب زندگی ... وقتی سکوت می کنی و هیچ صدایی از تو بلند نمی شود آن وقت دنیا بر سرت آوار می شود
وقتی که عطار خاموش می شود و مجبور می شوی که خود ببویی ...
وقتی همه ی کور سوهای زندگی می شوند تاریکی محض
و وقتی که دیگر هیچ چیز را مثل گذشته نمی بینی
می شوی مرده ای متحرک ..! نه احساست کار می کند و نه عقلت
نه چشمت می بیند و نه گوشت می شنود
هر کس به گمان خویش لگدی به تو می زند به امید حرکتت ... ولی نای آه کشیدن را هم نداری
دیگر درد را هم حس نمی کنی ...!
یک چیزی در وجود من کم است!
جوانیم با همه ی طراوت و تازگیش .. بوی کهنگی خاصی می دهد
دست و پایم را بسته ... هرچه در توانش بود را به دور من تنید عنکبوت پیر ...
با تمام بی خیالیم ..خیالاتی شده ام
خیال عاشقی نه
خیال کلبه چوبی میان جنگل و از آن طرف هم همه ی زیبایی های دنیا هم نه!
خیال یک جای خلوت ... حتی اگر بی خیال ترین جای دنیا هم باشد ..
خیال یک عبور ..